آیا شما یا یکی از دوستان یا نزدیکانتان به سرطان دهانه رحم مبتلا شده؟ یا شاید علاقه به مطالعه در این زمینه دارید! به هرحال با این مقاله از بای بای سرطان همراه باشید تا با داستان سرطان دهانه رحم دو زن به نامهای لیلی و رز را که با این سرطان روبرو شدند و بر آن غلبه کردند بررسی کنیم. مطالعه داستان آنها اهمیت تشخیص و درمان زودهنگام و همچنین حمایت لازم برای برخورد با چنین تشخیصی را نشان میدهد.
داستان سرطان دهانه رحم لیلی از زبان خودش
من عادی ترین جوان 27 ساله بودم. با عشق زندگی ام آشنا شده بودم، اخیراً به خانه یکی از دوستانم نقل مکان کردم و با پدرم شروع به کار کردم و تمام وقت در کسب و کار خانوادگی کمک میکردم. من سگ زیبایی به نام روکو را داشتم که او را دوست داشتم. او همه جا با من رفت. من عاشق رفتن به انواع کنسرتهای مختلف موسیقی، قدم زدن در پارک سگها و بیرون رفتن با دوستان بودم.
حدود یک سال از رابطه من با دوست پسرم گذشت که متوجه شدم در ناحیه لگنم کمی درد دارم. تقریبا هر روز با درد از خواب بیدار میشدم، نه آنقدر که نتوانم از رختخواب بلند شوم، فقط به اندازهای که بفهمم درد دارم. بلند میشدم و آسپرین میخوردم و معمولاً تا پایان روز آن را فراموش میکردم.
بعد از رابطه جنسی هم شروع به خونریزی کردم. تقریبا یک سال تمام قبل از رفتن به دکتر صبر کردم. من آن آدمی بودم که وقتی حالش خیلی بد بود به دکتر میرفتم. مدام آزمایش پاپ اسمیر را که برنامه ریزی شده بود به تعویق میانداختم زیرا به عنوان یک زن جوان در دهه سوم زندگی، فکر نمیکردم نیازی به این ویزیت داشته باشم.
با این فکر که یک چکاپ سریع انجام میدهند و من در کوتاه ترین زمان بیرون میآیم به دکتر رفتم. حتی با دوست پسرم تماس گرفتم تا به او بگویم احتمالاً تا یک ساعت دیگر خانه خواهم بود. در طول تست به یاد دارم که فکر میکردم «این تست بیشتر از حد معمول طول کشیده.» سپس او گفت: «خب متاسفم که این همه طول کشید اما من چیزی اینجا میبینم که درست نیست.»
با خودم فکر کردم احتمالا فقط یک عفونت بد است. خب برای این چه کاری باید انجام بدهیم؟ دکتر تماس گرفت تا به یک متخصص مراجعه کند و از من پرسید که آیا میتوانم فوراً آن روز ویزیت شوم یا خیر. مدام فکر میکردم: چرا زودتر ویزیت نشده بودم؟ چرا به درستی از خودم مراقبت نکرده بودم؟ من چه کار کردم؟
فکر میکنم در شوک بودم چون با دوست پسرم تماس گرفتم و وقتی داستان را تکرار کردم، او کارش را رها کرد و به من گفت که پیش متخصص با من ملاقات خواهد کرد. رفتم داخل و دوباره معاینه شدم، حالا فقط سکوت کردم و به بدترین احتمال فکر کردم. به یاد دارم که این متخصص رفتار وحشتناکی در کنار تخت داشت.
سرد بود و از اینکه مجبور شد مرا به عنوان آخرین بیمار روز ببیند ناراحت به نظر میرسید. او به من گفت که باید نمونه برداری کند و این یکی از بدترین دردهایی بود که تجربه کردم. فکر میکنم خیلی به این موضوع مربوط میشود که از قبل خیلی ترسیده بودم. پرستار دستم را گرفت و یادم میآید که گریه و زاری کردم.
وقتی تمام شد به من گفت چون جمعه بود تا دوشنبه جواب نمیآید و رفت. لباس پوشیدم و به سمت اتاق انتظاری که دوست پسرم در آن منتظر بود رفتم، از پلهها پایین رفتم و به طبقه اصلی بیمارستان رفتم و شروع کردم به گریه کردن. نمیتوانستم نفس بکشم و به شدت گریه میکردم. فکر کنم حدود 45 دقیقه آنجا نشستیم تا اینکه خودم را جمع و جور کنم و به سمت ماشین بروم.
بدترین قسمت این بود که والدینم در تعطیلات مکزیک بودند و قصد نداشتند تا هفته بعد برگردند. من مجبور شدم تلفنی به آنها این خبر را بدهم در حالی که آنها صدها مایل دورتر بودند. همه ما کلی گریه کردیم.
مطمئنم میتوانید حدس بزنید که آن آخر هفته چقدر برای من احساسی بود. من هق هق میکردم و بعد ساعتها صحبت نمیکردم، سپس خودم را متقاعد میکردم که هیچ راهی وجود ندارد که این اتفاق برای من بیفتد. این نمیتواند برای دختری اتفاق بیفتد که نسبتاً سالم غذا میخورد، هرگز استخوانی نشکسته یا حتی دندان خراب نداشته باشد. واکسن HPV زمانی که من 11 یا 12 ساله بودم (سن توصیه شده برای واکسن) در دسترس نبود. من دو دوز از واکسن را در حدود 18 سالگی دریافت کردم اما زمانی که واکسن زدم قبلاً در معرض HPV قرار گرفته بودم. به همین دلیل بسیار مهم است که آن را زودتر دریافت کنید.
دوشنبه فرا رسید و با من تماس گرفتند. در اتاق غذاخوری کنار دیوار نشسته بودم. به من گفتند «متاسفم به شما اطلاع میدهم که آزمایش مثبت شد. تومور در دهانه رحم شما وجود دارد و سرطانی است.» او به توضیح بیشتر به من ادامه داد اما من فقط گوشی را گذاشتم و به دوست پسرم دادم. من چیزی نشنیدم و چیزی ندیدم. من فقط در شوک آنجا ایستادم.
پدر و مادرم بلافاصله به خانه پرواز کردند تا با من باشند. با هم به ملاقات انکولوژیست زنانم رفتیم. نظر دومی گرفتم فقط برای اینکه مطمئن باشم. باز هم همان جواب را گرفتیم. سرطان دهانه رحم داشتم.
در این مرحله تصمیم گرفتم از آنجایی که احتمالاً برای مدتی طولانی بیمار خواهم بود باید به دنیای شبکههای مجازی اعلام کنم بیمار هستم. ماموریت اصلی من تشویق زنان به معاینه، گرفتن پاپ اسمیر و دریافت واکسن HPV برای جلوگیری از وضعیت مشابه بود. حمایت بسیار دیوانهواری که دریافت کردم به قویتر شدن من کمک کرد.
من 5 جلسه شیمی درمانی هفتگی، پرتودرمانی روزانه، 5 پرتودرمانی داخلی و 12 هفته شیمی درمانی دیگر را پشت سر گذاشتم. من ضعیف و غمگین بودم. دچار افسردگی شدید شدم. تقریباً مدام ادرار میکردم و زیاد غذا نمیخوردم. روزها به سختی میتوانستم از رختخواب بلند شوم و بعد فقط مینشستم و گریه میکردم.
خیلی حالم بد شده بود از مریض بودن حالم بد شد از نخندیدن، خندیدن من را از افسردگی بیرون میکشد و میتواند خلق و خوی من را در یک لحظه تغییر دهد و باعث شود دیگران احساس خوبی داشته باشند. خندیدن همه چیز را درمان میکند. دلم شکست که در این بخش از زندگی هیچ چیز برایم خنده دار نبود. تقریباً هر روز به بدترین چیزها فکر میکردم اما خوش شانس بودم که مادرم از من مراقبت میکرد و تقریباً هر روز که مریض بودم مرا از افسردگی خارج میکرد.
من میخواهم به زنان دیگر از داستان سرطان دهانه رحم بگویم که به طور منظم آزمایش پاپ اسمیر را انجام دهند و واکسن HPV را دریافت کنند زیرا اکنون نمیتوانم فرزند خود را داشته باشم. در زمان تشخیص این موضوع برایم مهم نبود و فقط میخواستم سالم باشم.
اکنون در سن 31 سالگی هر روز با این حسرت بزرگ زندگی میکنم. احساس میکنم بهترین بخش زن بودن از من دزدیده شده است. واکسیناسیون و غربالگری مراقبتهای پیشگیرانه هستند و شما نمیخواهید در موقعیتی مانند من قرار بگیرید.
من برخی از دوستانم و موهایم را از دست دادم اما در تمام مدت سختی که داشتم هرگز خودم را از دست ندادم. من از سمت دوستان و خانواده حمایت زیادی داشتم و میخواهم از هر زنی که با سرطان دهانه رحم سر و کار دارد حمایت کنم! شما تنها نیستید و چون مبتلا به سرطان شدید آدم بدی نیستید.
داستان سرطان دهانه رحم رز
من با شوهرم جف بیش از 23 سال زندگی کردم و پنج فرزند دارم. قبل از داستانم با سرطان دهانه رحم روزی 5 تا 10 کیلومتر میدویدم و مربی تیمهای کراس کانتری دختران بودم.
داستان سرطان دهانه رحم من در ژوئن 2009 با یک گرفتگی ساده در سمت راست پایین شکمم آغاز شد. من 37 ساله بودم. در حالی که علائمی داشتم که قبلا هرگز نداشتم (مانند گرفتگی قبل از قاعدگی) قانع شدم که این بخشی از بالا رفتن سن است.
اما با گذشت زمان درد شدیدتر و طولانیتر شد و با داروهای بدون نسخه قابل کنترل نبود. در نهایت به دکتر مراجعه کردم و تشخیص داده شد که به عفونت ادراری (UTI) مبتلا هستم که این آخرین تشخیص من نشد.
در ماه اکتبر در یک مسابقه محلی ماراتن 5K شرکت کردم. سال قبل سوم شدم اما این بار اصلا نزدیک این رتبه نشدم. به سختی توانستم مسیر را تمام کنم. از کسی که از سن 12 سالگی دونده بود و بیش از 60 کیلومتر در هفته را در تمرینات میدوید انتظار بیشتری میرفت. آن موقع بود که فهمیدم چیزی اشتباه است. تصمیم گرفتم به پزشک ورزشی خودم مراجعه کنم چون در طول مسابقه متوجه لنگ زدن در قدم هایم و کمی کمردرد شدم. در ادامه یک برنامه فیزیوتراپی و استراحت تجویز شد اما اوضاع بهتر نشد.
یک شب در حالی که با شوهرم بودم دردی طاقتفرسا بر من غلبه کرد و آنقدر خونریزی کردم که به اورژانس رفتم. دکتر معاینه لگن انجام داد. او گفت که باید هر چه زودتر به پزشک زنانم مراجعه کنم. حالا نگران بودم… چه بلایی سرم آمده بود؟
از آن جا به بعد همه چیز تبدیل به گردبادی شد و عارضهها و تشخیصها یکی پس از دیگری آمدند. برای کمک به کمردرد و آرتروز تمرینات کششی روزانه را انجام دادم. یک روز صبح که در حال حرکات کششی بودم صدای ترق بلندی را احساس کردم و شنیدم. در همین حین متوجه احساس گزگز عجیبی از بالای ستون فقراتم تا انگشتان پا شدم و درد از بین رفت! اما نمیتوانستم حرکت کنم، خم شوم یا پایم را بلند کنم.
معلوم شد من سه مهره شکسته داشتم و قرار شد فوراً عمل کنم. اگرچه ترسناک بود اما عمل جراحی امیدی را به من داد که شاید بتوانم به زندگی «عادی» و بدون کمردرد مداوم برگردم. متأسفانه جراحی به دلیل سایر مشکلات جدی پزشکی به تعویق افتاد. من دچار تشنج، کما و MRSA شدم.
در آگوست 2010 که بالاخره برای انجام عمل کمر در بیمارستان بودم، یک متخصص اورولوژی متوجه شد که من یک توده جامد نسبتاً بزرگ تقریباً 6 تا 8 سانتی متری دارم. او مطمئن نبود این توده روی دهانه رحم یا تخمدان من است. سپس من یک تشنج دیگر داشتم که مرا در ICU قرار داد. آنجا مشخص شد من سرطان دهانه رحم دارم که به عنوان مرحله IV تشخیص داده شد که غیر قابل جراحی است. دکتر گفت اگر خوش شانس باشم احتمالاً شش ماه دیگر زنده ام و باید ترتیبی داده شود که تا حد امکان راحت باشم.
اما من و شوهرم تصمیم گرفتیم برای درمان بیماری تلاش کنیم. اولین چیزی که وقتی به بیمارستان سرطان رسیدم انجام دادم جراحی برای ارزیابی وضعیت من و برداشتن 28 غدد لنفاوی برای بررسی وجود سرطان بود. خوشبختانه هیچ سرطانی در غدد لنفاوی من وجود نداشت. با این حال سرطان به مثانه، روده بزرگ و واژن من حمله کرده بود و باعث از دست دادن عملکرد کلیه میشد. من اولین استنت و لولههای نفروستومی را در کلیه راستم قرار دادم. اگر امیدی به انجام شیمی درمانی و پرتودرمانی وجود داشت اینکار لازم بود.
من پنج جلسه هفتگی شیمی درمانی همراه با 30 جلسه پرتودرمانی روزانه و سپس پنج جلسه براکی تراپی داشتم. فوق العاده است اگر بگویم همه چیز طبق برنامه پیش رفت، اما مگر چنین چیزی ممکن است؟ چند مشکل وجود داشت و برخی از آنها بسیار جدی بودند. وزن زیادی کم کردم و نمیتوانستم کاری بکنم. اما در 7 دسامبر 2010 که یک سال و نیم از اولین علامتم میگذشت درمان را کامل کردم. یا اینطور فکر میکردم.
در اولین ویزیت من چیز مشکوکی کشف شد و معلوم شد که سرطان هنوز وجود دارد. در این وضعیت واقعاً فقط یک گزینه وجود داشت که دکترم احساس میکرد که شانس «درمان» را برای من فراهم میکند و آن جراحی بزرگی بود که به عنوان برداشتن کامل لگن شناخته میشود. جراحی 16 ساعت و نیم طول کشید اما آنها آن را موفقیت آمیز اعلام کردند.
کلام آخر
در این مقاله داستان سرطان دهانه رحم لیلی و رز را دیدیم که انعطاف پذیری و شجاعت موردنیاز برای مقابله با سرطان دهانه رحم را نشان داد. داستان آنها بر اهمیت تشخیص زودهنگام از طریق غربالگری منظم و واکسیناسیون HPV تاکید میکند.
با این حال بسیار مهم است یادآوری کنیم که تجربه هر فرد با سرطان منحصر به فرد است و نتایج ممکن است حتی در بین افرادی که تشخیص مشابه دارند متفاوت باشد. این داستانها الهامبخش هستند اما نباید بهعنوان پیشبینیکننده نحوه پاسخ دیگران به درمان استفاده شوند.
منابع: